میانسالی
**
بار انداخته بودم
به دره ی میانسالی
و چیت فراغت ام را
گره می زدم
برساق مهتابی کوه
که پیدا شدی
با دو غزال یاغی چشمانت
از ناز بازی زبانت با آب
غل غل ترانه برآمد
آمدی روی گلیم حسم نشستی
و بوته بوته شعر
گره خورد بر تار فرش های نجیب لری
تو ماندی
به دره ی میانسالی ام
درختی سایه گستر
اطراقگاه مردی
که چشمانم را در غیرت کوه و
عصمت بلوط گم کرد
وقتی که چوب
بر دل دهل می زدند
پرنده ای شدم
در گلوی سوخته ی سرناها
و رفتم صحرا به صحراه
به جستجوی
خمار چشم شقایقی که نیافتم
حالا دست دست می کنم
چوبی بیابم یا عصایی
و از این گردنه ی آخر هم
عبور کنم
شاید همین نزدیکی
پشت پلک خاک
شقایقی در حال شکفتن باشد
هوشنگ رئوف
بهار 89