هنوز
برای نشستن
سهمی دارم
بر نیمکتی
که در سمتِ آفتاب گیر این پارک مانده است
و کمی دویدن به ذخیره
در گام هایم
تا همین که غروب پلک نشان داد
پروانه ها را جمع کنم
و به آغوش امن کلمات بروم
هنوز می توانم
با یک مداد
و یک برگ کاغذ
زمستان را
به نا کجا آباد ِ هر کجای ممکن
تبعید کنم
و شکل دهان تو را
از روی صدای پرندگان
طوری نقاشی کنم
که گوشِ تمام درختان
به سمت ِزبانِ شیرین ِتو باشند
هنوز می توانم
گاهی
که هوایت به سرم می زند .
هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک .