توجه توجه برداشت از سایت محترم میر ملاس به آدرس : منبع صفحه اصلی سایت http://www.mirmalas.com/
نگاهی به شعر و زندگی هوشنگ رئوف
محمدحسین آزادبخت / رئیس شورای نویسندگان میرملاس : نگاهی به شعر و زندگی هوشنگ رئوف ما فرزندان نا خلفی بودیم و به پدران خود پشت کردیم صدها سال سرنوشت پدران من در درههای هزار تو به نحوی رقم خورد تا زندگیشان به شاخ بُزهایشان گره بخورد. آنان سیزیفوار سحرگاهان موجی از گلههای خود را به […]
محمدحسین آزادبخت / رئیس شورای نویسندگان میرملاس :
نگاهی به شعر و زندگی هوشنگ رئوف
ما فرزندان نا خلفی بودیم و به پدران خود پشت کردیم
صدها سال سرنوشت پدران من در درههای هزار تو به نحوی رقم خورد تا زندگیشان به شاخ بُزهایشان گره بخورد. آنان سیزیفوار سحرگاهان موجی از گلههای خود را به جلو میغلتاندند تا به کوه و کمر برسانند. شامگاهان دوباره آن توده حیوان خسته را باز میگرداندند تا به آنها پناه بدهند. سحرگاه دیگر، هنگامی که زحُل طلوع میکرد، دوباره آن حیوانهای گرسنه و سیریناپذیر را به حرکت وا داشتند. تکرار آن آمدن و رفتنهای مداوم، در گذر روزها و ماهها و سالهای بیشمار انباشته شد تا مقطعی از تاریخ اجتماعی قوم من شکل بگیرد. قومی که راه و روش چگونه زیستنی را آنگونه که تجربه کرده بودند، تفسیر میکردند.
پدران ما همانگونه که «لوی استروس» در اسطوره و معنا گفته است، مردمی بدون نوشتار بودند. آنان ناگزیر بودند از ادراک حس خود بیشتر بهره ببرند. چون با نوشتن سر و کار نداشتند، توانایی های ذهنی خود را برای مشاهده ی جهانی که در آن زندگی می کردند، تکامل دادند. اما ما فرزندان ناخلف آن پدران ، وقتی دریافتیم باید به نوشتنی سر وکار بیابیم، در گذرگاهی تلخ از تاریخ اجتماعی قوم مان، راه خود را از پدرانمان جدا کردیم. ما به آنان پشت کردیم. ما به راه خود رفتیم. پدران مان را با بُزهای لاغر و نحیف در کنار چراگاههای فقیر و کم پُشت، رها ساختیم تا به دروازههای تمدن بزرگ برسیم. اما چون برای درک جهان پیرامون خود نیاز به کسب تجربه نداشتیم به کشف شواهدی نظری پرداختیم. جهان جدیدی که ما به آن پرتاب شدیم، انباشته از دانستنیهایی بود که پدران ما از آنها بیخبر بودند ما با ولع به آموختن نوشتهها پرداختیم. آنقدر شیفتهی جهان جدید شدیم که از دلبستگیهای سرزمین مادری خود دل کندیم و به آرمانهای، جهانی که آن را وطن خود میپنداشتیم، دل بستیم جهان نوینی که من به آن دل بسته بودم، هیچ انتهایی نداشت. بسیار گسترده و بینهایت بود. دیگر شناخت من از جهان پیرامونم به تجربه خودم و پدرانم محدود نمیشد.
آنچه میآموختم حتا برای قبیلهام هم قابل تجربه کردن نبود. اصلاً جهان جدیدی که من کشف کرده بودم نیازی به تجربه کردن نداشت. حس ادارکهای غریزی که از پدرانم برای تجربه کردن با خود داشتم به دردم نمی خورد. من آموخته بودم باید به آنچه که همه به آن باور دارند ایمان بیاورم. لابد آنچه که همه را قانع کرده بود، توسط کسانی که مورد اعتماد همه است، تجربه شده بودند.
من جوان ایلیاتی آن سالها وقتی بر سر دو راهی آن گذرگاه تلخ راه خود را از قبیلهام جدا کردم، از کوره راهی کوهستانی پایین آمدم و در شهر با گنجینهای از دانستنیهایی مواجه شدم که قبلاً دستیابی به آنها توسط آموزگارانم که رسولانی از دنیای نوین بودند، به من بشارت داده شده بود. یکی از صندوقچههایی که آن سالها به چنگ آوردم و انباشته از گوهرهای گرانبها بود، کتابی با عنوان « راهیان شعر امروز » مجموعهای از برگزیدهترین اشعار شاعران نو پرداز دههی چهل بود که توسط داریوش آشوری گردآوری شده بود. آن کتاب مرا با دهها نام که هرکدام چون ستارهای در سپهر آسمان ادبیات آن سالها میدرخشیدند، آشنا کرد. من در سالهای ۵۱ و ۵۲ توانستم از روزنههایی که آن شاعران به جهان پیرامون خود گشوده بودند، نگاه کنم.
آفرینندگان دنیای جدید من، سرایندگان اشعار نو و پدیدآورندگان رمانها و قصههایی بودند که هر روز، بین من و ایل و تبارم فاصله میانداختند. صادق هدایت دنیای جدید مرا بر بنیادی از عدم اعتمادی بنا نهاد تا فقط به سایهام اطمینان کنم و با او از زخمهایی که روحم را در انزوا میخورد، در میان بگذارم. نیما یوشیج که قبای ژنده خویش را از دیوار شب آویخته بود، مرا از همراهی با همراهان در شب تاریک برحذر میداشت.
احمد شاملو به همراه پریهای خستهاش در قلعهی دیوی بدنهاد به زنجیر کشیده شده بود. فروغ فرخزاد پری کوچک غمگینی بود که در اعماق اقیانوس ماوا گزیده بود. اخوان ثالث از بیداد ناجوانمردانهی سرمای زمستان، دل و دماغ هم صحبتی نداشت. سیاوش کسرایی انتظار همراهی با کاروانی را میکشید تا با صدای زنگ از کوههای خاموش و درههای دلتنگ بگذرد. اسب سفید وحشی منوچهر آتشی بیسوار، گران سر و اندیشناک بر آخورش ایستاده بود.
آفرینندگان، دنیایی که من شناخته بودم، قدیسانی بودند که مرا به آیینهای خود فرا میخواندند. قدیسانی دست نیافتنی که فقط آنان را با نام هایشان میشناختم و میپرستیدم. کافی بود، افسون نامهایشان مرا به دام آرمانهای وسوسهانگیزشان گرفتار کند تا با تک تک مصرع شعرهایشان آشیانهای برای زیستن بر بلندای آرزوهایم بسازم. در آن میان و در آن سالها کتاب شعر « سفره خورشید» را یافتم. به هوای آنکه قدیسی نوظهور در پس نامی که نمیشناختم نشسته است. دل به رمز و رازهای شعرهایش سپردم. کلمات زمینی بودند و بوی خاک میدادند. انگار با من قرابتی دیرینه داشتند. در سطر سطر شعرها خون اجداد من جاری بود. واژگانی را که در جدایی از قبیلهام وانهاده بودم در جایجای آن جاخوش کرده بودند. من « کُرنگ»۱ را رها کرده بودم. گله و رمه را به تاراج داده بودم. از بس به سوگ نشستم و بر ساجهای سیاه آهنگ عزا نواختم به ستوه آمده بودم. این هوشنگ رئوف کیست که دوباره مرا به مهمانی قبیله ام فرا می خواند؟ او از کدام بیراهه آمده است تا تاراج شبانه گلهی ما را فریاد بزند؟ او ضجهی مادرم را که فریاد کشیده بود « هی نمک بپاشید» چگونه شنیده بود؟ وقتی « ما در گذرگاه گله نمک ریختیم » او کجا بود؟
هوشنگ رئوف در همین نزدیکی، در همین شهری که من درس میخوانم، ماوا گزیده است. او ساکن خرمآباد بود. کمی آن ورتر از چهار راه بانک، در چاپخانهی دانش حروفچینی میکرد. هنگامی که به همراه دوستم به دیدارش رفتیم، مشغول کار بود. همانگونه که در یکی از شعرهایش سروده بود، خودم با چشمان خودم دیدم دستانش «مثل کلاغی گرسنه بر فراز گورهای چوبی پرواز میکردند.» دستاش را که به گرمی فشردم، دستم با کار او رنگ گرفت. من دستان او را لمس میکردم. بین من و او هیچ فاصلهای نبود. در برج آج هم ننشسته بود. زمینی بود. مثل من و به زبان مادری من حرف میزد. اما اسمش در ردیف بزرگانی که میپرستیدم. پای شعر نو نوشته میشد. باور نداشتم او یک قدیس باشد. او ایل و تبار مرا میشناخت. میدانست که من به پدرانم پشت کردهام، وقتی با او ماندیم و برایمان شعرهایش را خواند، بو بردم در شعرهایش به کنایه از من گلهمند است که چرا از راه قبیلهام برگشتهام. هنگامی که از نزد او بازگشتم دلم میخواست، رنگ سربی دستاش با دستم بیامیزد تا اثر انگشتام را پای عهدنامهی نا نوشتهای مُهر کنم که من به حال و هوای ایلم باز خواهم گشت. هنوز من بر آن پیمانم و سی و شش سال است از عهد خود بر نگشتهام. هر آنچه که توانسته ام در خدمت به قومم دریغ نکردهام. هنوز من بعد از آن سالها از سر سفره آن کتاب کوچک زرد رنگ که اسمی زمینی به یادگار به من هدیهاش کرد توشه برمیدارم. گرچه به خاطر نوشتن این مطلب هر چند گشتم، نتواستم آن کتاب را در کتابخانهام بیابم، اما زندگی ایلم را در موزههای مردمشناسی به همان گونه که در آن کتاب ستوده شدهاند، میآرایم.
پینویس:
۱- کُرنْگ: واژهای است لکی به معنی مجموعهای از اقامتگاه عشایری/ مجموعه چند سیاه چادر که دایرهوار در یک مکان هستند.
(فصلنامهی ادبی درگاه / سال اول/ شماره۲ / پاییز)
درج شده توسط : امین آزادبخت (مدیر سایت )
توجه توجه برداشت از سایت محترم میر ملاس به آدرس : منبع صفحه اصلی سایت http://www.mirmalas.com/