سفر
در ابرهای غروب جمعه
پیاده شد
و باز جاده ماند و
زخم شانه هایش
که آن همه غربت را
جا به جا کرده بود .
هوشنگ رئوف
همه ی جهان مال من است
بنچاق آن را جایی دنج
در گوشه ای از دلم پنهان کرده ام
دریا ها و رودها را
من گریسته ام
و از سینه نسبم
به کوه های بلند می رسد
شاعرم
جهان روی شانه ی من دور می زند
همین لحظه می توانم
تمام جنگل ها را
به نام حنجره ات قولنامه کنم
به شرطی تو هم
رد چشم هایت را نشانم دهی
تا دوساقه نرگس
فقط دوساقه از آن بر دارم
برای شب های تنهائی ام .
هوشنگ رئوف
چاپ خانه
**
نیم قرن پیش
خردک نهالی بودم
نه در خاک باغچه ای
دل خوش به شیطنت های باد و فواره
یا در کناره ی رودی
دل درمیان گاهواره ی موجی ترانه خوان تا دریائی
نیم قرن پیش
خردک نهالی بودم
که مرا
در خاک سربی چاپخانه کاشتند
اینک پیر درختی ام پوک پوک
تلنگری کافیست
که درد
از مغز استخوانم
فریاد برکشد .
هوشنگ رئوف
نه طعم بابونه می دهد
نه بوی چویل
هوشنگ رئوف
بیمارستان
یقین داشته باش
که نیمه شب است
اما تصور کن
فقط تصور کن
اینجا بیمارستان نیست
تصور کن
کاروانسرایی ست
در سال هایی خیلی دور
با حجره حجره بار امانتی
تصور کن
ناطور را خواب برده است
ومرگ
راهزنی ست پشت دیوار
در کمین بار های امانتی
و این را یقین داشته باش .
هوشنگ رئوف
اسفند 90 بیمارستان ....
پاهایم جا ماندهاند
پای قصه خوانی گََوَنها
تا کنار این باریکه آب
سنبلههای گندم
میان دستهایم
سفید شوند
خیلی وقت است
عادت کردهام
خوابهایم را
با کمی آب سر میکشم
و صبح به صبح
رویاهای ریز ریزم را
با قطاری
که از شهرستان باد میآید
برای پرندگان پشت برف میفرستم
میدانم روزی
در دور دستهای همین دست
رویاهای من بزرگ میشوند
و برای هم
پیغامهای عاشقانه مینویسند .
هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک / نشر نصیرا
برشته می شدم
روی سنگ فرش
و هندوانه ها غلت می زدند
خنکای حوض بزرگ مسجد را
یادت بخیر
غیرت کار
در تابستان شش سالگی
که تا صلات ظهر
چشمان کوچک ام
عقابی می شدند
روی درخت فواره
یادت بخیر
کاسب کوچک
نگهبان جفتی هندوانه
در سینه ی سرد آب
به شوق 2 ریال دستمزد .
هوشنگ رئوف
جهان کوچک است
فقط نیمی از فاصله ای ست
که بین ما افتاده است
اما
بزرگ بزرگ است
به وسعت تنهائی من .
هوشنگ رئوف
چشمانم را
با گله های ابر
به صحرا فرستاده ام
وقتی که بغض می کنم
گریه هایم
جای دیگری می بارند .
هوشنگ رئوف
قرن هاست
آب
دریا دریا
در شرمساری
شرم شریف تو مانده است
که بازوانت را
در گرو تشنگی
به تیغ سپردی
روزی که
عطش عطش
ساقه های ترد گلو
بر فواره های نیزه روئیدند
هوشنگ رئوف
دلم که می گیرد
به آنی
سرتا سر ایران را
به سرعت دور می زنم
با یک مداد
بر روی خط های نقشه ریل می کشم
از غرب می روم به شرق
از جنوب می زنم به شمال
نه از خواب کسی عبور می کنم
نه در چشم هیچ سرعتی دیده می شوم
فقط / از جاده های شمالی که می گذرم
واگن های قدیمی هق هق
پر از شوری دریا می شوند
و در ایستگاه های مه گیر چنگلی زمین گیر
و خیالم
سوزنبان پیری می شود
که دیگر
فانوس کوچکش را
هیچ کبریتی
روشن نمی کند .
هوشنگ رئوف
امیر زاده ها
با چشم های درشت دودی
هیبت فارس را
در مشت های خلیج نمی بینند
رودخانه ها را بگو
بر قاطران آب
گونی / گونی
قلوه سنگ بار کند
بادا باد
ملخ پر ...
سوسمار پر ...
سنگ پر ...
باکی نیست
برایشان چشم های روشن
سفارش می دهیم
از جیب های گشاد خلیفه ها .
هوشنگ رئوف
زمستان
**
آن شال و کلاه
حریف سرمای این زمستان نمی شدند
اگر
گرمای دست هایت
بر گردن ام نمانده بود
و زبان ام یخ می زد
اگر
آن دکمه ی داغ را
بر یقه ی دهان ام نمی دوختی .
هوشنگ رئوف
برایم فرقی نمی کند
از کوچ بر می گردند
یا به کوچ می روند
این فوج پرنده در آسمان
فقط دلم تنگ می شود .
هوشنگ رئوف