پاهایم جا ماندهاند
پای قصه خوانی گََوَنها
تا کنار این باریکه آب
سنبلههای گندم
میان دستهایم
سفید شوند
خیلی وقت است
عادت کردهام
خوابهایم را
با کمی آب سر میکشم
و صبح به صبح
رویاهای ریز ریزم را
با قطاری
که از شهرستان باد میآید
برای پرندگان پشت برف میفرستم
میدانم روزی
در دور دستهای همین دست
رویاهای من بزرگ میشوند
و برای هم
پیغامهای عاشقانه مینویسند .
هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک / نشر نصیرا