«بر شاخههای بلوط
شکوفههای برفی
تمامیکوهستان
باغ بزرگ زمستان» *
هوشنگ رئوف
نور نشاء کن
نهال ها که پا بگیرند
باغی از خورشید خواهی داشت
وحید خواجوی
کلمه چیست؟ شاید اول چیزی که به ذهن برسد این است که کلمه بخش بزرگی از زبان است ؛ و زبان خود ابزاری و واسطه ای انتقال مفاهیم ، اندیشه ها واحساسات است.البته نقش زبان تمها ابزارگری نیست ، بلکه ما با زبان فکر می کنیم و حتی گاهی تصاویر را با زبان و کلمات در ذهن و روح و اندیشه مان تثبیت می کینم.البته در خود زبان هم ما از نشانه ها استفاده می کنیم ؛ و نیز خود زبان محدود به حروف نشانه ای و نوشتاری نیستند ، بلکه گاهی نماد ها و تصاویر هم نوعی زبان و دال بشمار می روند ؛ و یا مثلا در زبان ناشنوایان برای ارتباط از حروف تصویری و حرکات دست و صورت انسان استفاده می شود.بطور کلی تصویر ، خط ، و کلمه – از پیشنه ی خط و زبان های کهن تصویری چون زبان مصر قدیم و هیروگلیف که بگذریم – با هم درارتباط تنگاتنگ هستند.هنر و زیبایی راه های مختلفی برای انتقال زیبایی های درون خود و ایجاد حس ها ، عواطف ، یا اندیشه ها دارند : موسیقی با نت و نوا سر وکار دارد ، نقاشی و خط با قلم و رنگ و بوم و کاغذ(یا هر مواد مصرفی که نقش پذیرد) ، پیکره سازی هم با مواد سازنده چون سنگ و چوب یا هر متریال دیگر ؛ معماری با مصالح و انچه که در ساختن یک سازه موثر و دخیل هستند ؛ و هم چنین هر هنری با مواد خاصی دیده شدن ، آشکارگی ، شکل پذیری و محسوس شدنش ممکن می شود ، اما از این میان این شعر است که تنها با کلمه سرو کار دارد.کلمه چیزی که جهان شاعر را می بافد و می سازد و شاعر هم با آن دوباره دست به آفرینشی تازه می زند.از کلمه هم تار باید بسازد هم پود.شعر تنها هنری است که در خود می تواند به نوعی آبستن و محتوی دیگر هنرها باشد.در شعر گرچه تنها چیزی که شاعر دراختیار دارد کلمه است – که به نظر بسیار ساده و سهل الوصول و ارزان است – اما شاعر باید واقعا درمقام خالق معجزه کند ؛ و با همین عنصر ساده هی ترکیب کن هی در محورهای هم نشینی و جانشینی ترکیب درست کند جمله بسازد و پایه های یک سازه هنری را گام به گام بالا ببرد ، تا یک بنای زیبا ، یا یک زیبایی ساخته شده شکل بگیرد و شکیل شود ، و در عین حال بشود در درون آن هم صدا و موسیقی شنید ، هم تصویر دید و نقش ، هم اندیشه و حتی حرکت و پویایی و تئاتر و فیلم. و گاه یک شعر چنان با همین مصالح اندک چنان سازه ی زیبایی از واحد های زبانی می سازد و بالا می برد که خواننده هم زمان حس می کند یک یا چند هنر دیگر را در شعر احضار شده می بیند.
همان گونه که خداوند با " کلمه " و به تعبیر متکثر " کلمات " هستی و انسان را آفرید ، همان گونه که با " دم " و" نفخه " اش در گلِ انسان دمید و روح خویش را در آن نهاد و این چنین به این شکل حیات بخشید ، کلمه هم وسیله ی آفرینش برای شاعر است و مانند قلم مویی که نقش هستی می زند بر چیزی که سابقه ی نیستی دارد.دقت کنید که " کلمه " با " نفس " ارتباط دارد و اگر" نفس " نباشد کلمه قابل بیان و تلفظ نیست ؛ و خداوند نفس رحمانی اش را در " کلمه " دمید و با آن " دم " و " نفس " ، که کلمه ی " کن " – یعنی باش – را فرمود ، هستی رنگ وجود گرفت و پدیدار شد (ای همه هستی زتو پیدا شده / خاک ضعیف از تو توانا شده - نظامی)
شاعر هم بنا به استعداد و قوه ای که خداوند در نهادش گذارده ، خداوندگار کلمه و کلام است و یا نقاش جهانی از لونی دیگر ؛ و یا شاید موزیسین یا پیکره تراش یا معمار یا کارگردان و یا حتی خودش هنرپیشه و راوی و دروبین و در عین حال فیلمبردار! بله او گاهی همه اینها را باید همراه با هم ، هم باشد و هم دارا باشد ؛ و گاه دراتحاد شگرفی خود ، هم کلمه می شود ، هم کلمه ساز ، هم پیوند دهنده و بافنده و ترکیب گر.
با توجه به این مقدمه ، شاعر در ذهن و دلش ابتدا کلمه ها و تصاویر و لحن ها وصداها جوانه می زنند و سپس سعی می کند آن حس ها و صور خیالی و احیانا اندیشه های لابلای آن ها را قالب نهال کلمه می کارد بر صفحه.از آن ها مراقبت می کند تا ببالند و پروار شوندو اگر لازم باشد بپیرایدشان و اضافات را هرس کند ؛ و بعد آن ها را به گلخانه ی ذهن خواننده انتقال می دهد.امروز نوشته ی جالبی از جناب براهنی خواندم که در ربط با این موضوع است :
شاعر حکم کارخانه ای را دارد که در کارگاه ذهن خود به اشیاء شکل انسانی می بخشد.طوری که هم حالت عینی خود را داشته باشند و هم حالت ذهنی ادراک و تخیل انسان را؛هم خود باشد ، هم چیز دیگری که انسان است. در واقع همین خود بودن و دیگری بودن ، عینی بودن و خود را در اشیاء ، و اشیاء را در خود دیدن ، پایه های اصلی شعر هستند و شعر ویژگی های خود را که عبارت است از داشتن دنیایی از تصاویر، تشبیهات ، استعارات ، سمبول ها ، کنایات و اساطیر ، از همین پایه ها و ارکان اصلی می گیرد.
خوب ، برویم سراغ شعرهایی که خواندیم.در شعر اول از آقای هوشنگ رئوف ما با " باغ زمستان " مواجهیم.باغی که از " شکوفه های برف " ساخته شده : بر شاخه های بلوط / شکوفه های برفی / تمامی کوهستان / باغ بزرگ زمستان
ببینید چطور شاعر تنها با دراختیار داشتن کلمه ، تخیل ، طرز و زاویه نگاه نو اش به این صحنه آن را در ذهن خوانندگان نقش می زند و جان می بخشد ؛ و چنان این انتقال حس و تصویر به مدد فقط کلمه قوی است که خواننده در واقع گویی خود را دربرابر باغی سفید می بیند که شکوفه هایی برفی دارد ؛ و بعد با بهره گرفتن از حداقل مصالح و المان هایی عینی و قابل لمس - که از آنها تصاویری سورئال ام بسیار نزدیک به تصاویر رئال می سازد ، تصویر را بزرگ و بزرگتر می کند ؛ و تمام کوهستان را پیش چشمان ببینده (خواننده) باغی وسیع و بی مرز می نماید.
اما شعر دوم از آقای وحید خواجوی : نور نشاء کن / نهال ها که پا بگیرند / باغی از خورشید خواهی داشت
این شعر هم از باغی درخشان به نام " باغ خورشید " می گوید.این شعر نسبت به شعر قبلی کوتاه تر و موجزتر است ، اما از لحاظ تصویری انتزاعی تر است چرا که نشاء کردن نور ، نسبت به بلوط هایی که بر رویش برف نشسته ، مقداری ذهنی تر وکمتر قابل تصویر سازی در ذهن است ، اما خب یک چیز هم هست شعر جهان ساختن و آفرینش است ، آفرینش هر آن چه که نبوده است و شاعر به امر کلمه می خواهد موجود شود و لذا هیچ محدودیتی ندارد ، اما در ضمن هم سازه ای هم اثر و نفوذ خودش را دارد و تاثیر و کنشمندی دنیای متن ها با هم فرق می کند و حتی ممکن است متنی هیچ چنگال های درگیر کننده ای در مخاطب نداشته باشد.اما شعر موجود با وجود ذهنی تر بودنش باز هم خواننده ( و به نگاهی ببینده ) را به جهان پر درخشش و نور می برد که چشم ها را می زند ؛ و نهال های پا گرفته هر کدام خورشیدهایی می شوند که روییده و بالیده اند ، و در نتیجه باغبان بعد آن باغی از خورشیدها دارد ، باغی که باغ آفتابگردان ها و رقص گرن هایشان را تداعی می کند اما این بار جای گل عوض شده و خورشید خود نهالی کاشته شده است که روی درروی باغبان و غرس کننده دارد!
البته این باغ نسبت به باغ قبلی از قدرت تکرار شوندگی و روزمرگی بیشتری برخودار است و زود به زود تر می تواند مکرر شودچون خورشیدی مساوی حیات و زندگی است ، اما زمستان فصلی دیر به دیر آینده و رونده است.از این جهت شاعر خورشید را که از شدت زیاد دیده شدن تبدیل به پدیده ای عادی شده است باید خیلی تراش بدهد و آشنایی زدایی بکند تا بتواند فضایی تازه و حالتی نو در دیدگان مخاطب داشته باشد.قدرت شاعر در تصویر آفرینی و نشاندن مخاطب در جایگاه خودش و زاویه ای که دیده ، درست پشت همان دوربین ، یا در برابر همان تابلو ، همان حس و همان شکوه و مهابت و زیبایی و درخشش را درچشم های مشاهده گر می کارد.
خب دیدیم که در هر دوی این شعرهای کوتاه با وجود در دست داشتن حداقل امکانات چقدر رنگ و نور و صداو تصویر داشتیم که همه با کلمه و امر باش شاعر موجود شد.پس شعر به نوعی در ذات خود همان سهل ممتنع می تواند.همانی که زبان را ساده و آسوده بگذارد و چندان از آن خرج نکند ، و زخمی هم بر پیکرش نزند ، اما در عین حال با صلح ، آشتی ، و پیوند و خویشاوندی کلمه و تصویر ، هم زبان را گسترش دهد ؛ و هم هنرها را درهم بیامیزد و مرزهای بینشان را بشکند.هنر این شعرها از یک جهت راه دشوارتری در عین سادگی زبان داشت آن هم بازسازی هنر سازه ای با عنصری دستمالی شده و بسیار تکراری مثل برف و کوهستان و خورشید و نهال داشت ؛ و همین نشان می دهد که زبان موجودی بیکران و بی پایان است – حتی اگر زخمی و مجروح نگردد - ، چرا که زبان و نطق همان دنیای اندیشه ، ذوق ، احساس ، و تخیل آدمیست که بی مرز و حد ، و دائم در گسترش و زایش است.
با خواندن شعرهایی از این قبیل شاید گاهِ آن می شود که در این سخن مشهور که آنجا که کلام باز می ماند، موسیقی آغاز می شود تجدید نظر کنیم ، چرا که در خود کلام هم گاهی موسیقی های نامریی هست که نوشته شاید نوشته نشود ، اما با رفته به ژرفا و لایه های تصویری – معنایی شنیده می شود مثل صدای سکوت ، یا بارش برف ، یا بادی که بین شاخه ها می وزد و می رود ، یا صدایی که از گرم شدن و منبسط شدن اشیاء و اشخاص زیر نور خورشید شنیده می شود یا صدایی که در جو و کهکشان راه شیری و منظومه ی ما ناسا ضبط کرده است.خلاصه اینکه هنرها همه در یک چشمه تن می شویند و شکوهمند ترو اغواگرتر می شوند.همه شیرین تنانی هستد که در چشمه ی زیبایی پیکر می شویند و گاه به وقت بیرون شدن جامه ی کلمه می پوشند و گاه جامه هایی دیگر ؛ و گاه هم خسرویی پیدا می شود که دزدانه به تماشای این تندیس های بلورین می نشیندو نصیب و حظ خود می برد و البته به وقتش هم آزادمنشانه چشم می گذارد تا آسوده جامه ی خویش به بر کنند.
از شاعران محترم این دو شعر ممنونم که ما را درلذت خوانش و قرار گرفتن در فضایی خیال انگیز و زیبا بهره مند کردند .به امید خواندن شعرهای زیباتری از ایشان.
با احترام و سپاس – نسرین فرقانی
Nasrin Forghani
برداشت از منبع