بر نیمکت روبرو یکی از خُجند ( هوشنگ رئوف )


شعرهای تاجیکستان ( 1)
برای دکتر سیامک موسوی 
***
بر نیمکت روبرو 
یکی از خُجند 
یکی از بَدخشان 
از طعم بوسه
میوه می دهند 
دهانِ یکدیگر را 
و هلهله ی شاد مینا ها 
از هسته های بوسه 
بر مخملِ چمنِ پارک . 

 

هوشنگ رئوف
بهمن 92 شهر دوشنبه

 

شعر های تاجیکستان (2)
**
زلال زلال
رودِ زرافشان 
غزل غزل می خواند 
ماه ِ بَدخشان را 
ومن 
یک جهان از تو دورم .

 

هوشنگ رئوف
بهمن 92

 


شعر های تاجیکستان (3)
**
بیتوته کرده اند 
در غریب نوازیِ چشمان یکدیگر 
تا در کنارشان 
غربت 
غریب نماند

 

هوشنگ رئوف

 

 

تماشا دارد چشمان ات ( هوشنگ رئوف )

تماشا دارد 
چشمان ات 
وقارِ جُفتی قوست 
حتا
در خیالِ کاشی ها

 

 

هوشنگ رئوف

یادت که می آید نامت ( هوشنگ رئوف )


یادت که می آید 
نامت 
روی زبان ام 
بال بال می کند 
و زبان گنجشک
پر می شود 
از جیک جیک گنجشک . 

 


هوشنگ رئوف

سفره خورشید اولین کتابم / انتشار پاییز 1353 / انتشارات نیما

پرنده ی عاشق گفت ( هوشنگ رئوف )


پرنده ی عاشق گفت 
آشیانه ام 
گهواره ای ست 
بر درختِ سیب 
فرشی بافته ام 
از تار های نفسِ زمین 
بر در گاهم 
فانوسِ خواهران ِگیلاس 
چشم اندازم تاکستان 
و در بال هایم 
دشتی پر از شبنم 
با یک گلو ترانه 
به طره ی بلند آبشار می رسم 
با دو گلو به دریا 
به آشیانه ام بیا 
همه را می بخشم به مهر بهارانه ات 
پرنده ی بانو

 


هوشنگ رئوف

از کتاب دو حنجره آواز نشر نصیرا

بند رخت می بندد تا حیاط باد ( هوشنگ رئوف )

عاشقانه 
**
بند 
رخت می بندد 
تا حیاط باد 
از نمی که شب می نشاند 
بر تن ات 
فردا 
روزِ خوش خوشان ِ آفتاب است 
با گل های پیراهن ات .

 

 

هوشنگ رئوف 

آینه روز به روز پیرتر می شود ( هوشنگ رئوف )

 

آینه روز به روز پیرتر می شود 
وهنوز نتوانسته ام 
قصه ای از خنده های انار را تعریف کنم 
قراربود ابرها 
در چشمانم جمع شوند 
تا به آبیاری انارستان بروم 
وبرای رودخانه ای که تشنه 
روی قلوه سنگ ها افتاده است 
فانوسی 
از سوسوی زلال چشمه ای کوچک روشن کنم 
نه ابر ها آمدند 
نه چشمه را دیدم 
و نه به آبیاری انارستان رفتم 
می ترسم 
از زخم سینه ی آینه می ترسم 
کاش 
یکی از همین شب ها می آمدی 
تا باهم 
روبروی زخم های آینه می ایستادیم 
ومن چشمانم را 
انار انار 
تا آخرین انار می گریستم .

 


هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک

چقدر کوچه ها را دویده اند ( هوشنگ رئوف )


چقدر کوچه ها را دویده اند 
در فرارهای تاریک 
و چه میدان ها 
و خیابان هایی را 
نجویده قورت داده اند 
در روزهای بارانی 
حالا 
پرت افتاده اند 
در گوشه ای از خستگی 
و با گره ی کور بند هایشان 
درست شده اند شبیه قیافه ی خودم 
کفش هایم را می گویم . 

 

 

هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک نشر نصیرا

تا لمسِ شانه هایت ( هوشنگ رئوف )

 


تا لمسِ شانه هایت 
ساقه ها بالا آمده اند 
و تو 
مثل یک بوته ختمی رنگارنگ 
شکفته ای 
در موجِ کاهی گندم زار . 

 


هوشنگ رئوف

پل دهان اش که پراز چراغ های الوان باشد ( هوشنگ رئوف )

پل
**
پل 
دهان اش 
که پراز چراغ های الوان باشد 
با چرکابی که می خزد سینه خیز 
چگونه بگوید 
سالخورده گی ام 
چند پیچ پائین تر 
خسته 
شکسته 
تکیه داده است بر باد
این پل 
با خاطره ی عبور ایل بزرگ آب 
به سمت آبی های پهناور 
پنجه فروبرده است درخاک 



 

هوشنگ رئوف

از بند رخت پیراهنِ گل دارت را بردار ( هوشنگ رئوف )

از بند رخت 
پیراهنِ گل دارت را بردار 
پائیز است 
بهانه به دست باد مده 
می ترسم 
هر تکه اش را 
در آغوشِ درختی لخت 
پیدا کنم .

 


هوشنگ رئوف

پونه ها با دامن های پر عطر ( هوشنگ رئوف )

پونه ها 
با دامن های پر عطر 
سربالایی را می دوند 
تا چشمه 
مگر از ساق هایت 
جفتی قو 
پریده اند در آب .




 

هوشنگ رئوف

از رود غباری به رنگ صبح ( هوشنگ رئوف )

 

 

از رود 
غباری به رنگ صبح 
بر می خیزد 
اسبانی 
با سم های مخملی 
بر جاده های آب 
می تازند .

 


هوشنگ رئوف

صدای زنگ قلب ام را از جا می کند ( هوشنگ رئوف )

 

صدای زنگ 
قلب ام را از جا می کند 
تا تند تند بدود
پشت درب 
اما 
مامور برق ایستاده است 
تو نیستی 
که دست 
روی قلب ام بگذاری 
که از تمام کنتورهای دنیا 
تند تر می زند 
بر می گردم 
و امروز را باز 
در تاریکی خودم 
می نشینم .

 


هوشنگ رئوف

کِل زنان کوهپایه ای رنگ به رنگ را ( هوشنگ رئوف )

عروس 
**
کِل زنان 
کوهپایه ای رنگ به رنگ را 
می رقصانند 
در هوای اردیبهشتی◄ (گلونی )
وقوچی را 
با آئینه ای بر پیشانی می آورند 
تا پیش پای عروس 
آفتاب و 
صورت عروس در آئینه 
وناگاه صدای سُرنای خون 
از گلوی قوچ 
چهره ی ترس خورده ی عروس 
در برقِ تکه تکه های آینه 
خا ک آلود و 
خونین 
پرا کنده روی زمین . 

 

 

هوشنگ رئوف

◄گلونی :سربند زنان لر

کنارِِ جاده ی نسیم و ( هوشنگ رئوف )

 


کنارِِ جاده ی نسیم و 
پروانه 
مسافرِ خسته را 
سایه می دهی و 
نمیدانی 
که انگشتانت 
سوختباری می شود 
برای چای عصرانه اش . 

 


هوشنگ رئوف