آینه روز به روز پیرتر می شود ( هوشنگ رئوف )

 

آینه روز به روز پیرتر می شود 
وهنوز نتوانسته ام 
قصه ای از خنده های انار را تعریف کنم 
قراربود ابرها 
در چشمانم جمع شوند 
تا به آبیاری انارستان بروم 
وبرای رودخانه ای که تشنه 
روی قلوه سنگ ها افتاده است 
فانوسی 
از سوسوی زلال چشمه ای کوچک روشن کنم 
نه ابر ها آمدند 
نه چشمه را دیدم 
و نه به آبیاری انارستان رفتم 
می ترسم 
از زخم سینه ی آینه می ترسم 
کاش 
یکی از همین شب ها می آمدی 
تا باهم 
روبروی زخم های آینه می ایستادیم 
ومن چشمانم را 
انار انار 
تا آخرین انار می گریستم .

 


هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک