چاپ شده در فصل نامه ادبی درگاه
شماره 2 پاییز 1391
هوشنگ رئوف
شاعری که دلش را در مخمل عاطفه پیچانده است !
بهرام سلاحورزی
سلا م جگرم. سیقت بام ؛ حالت خو؟
هرباراین کلمات را می شنوم؛ به اندازه یک ابر دلم می گیرد .
چکه چکه؛ اشک در کاسه ی چشمم می نشیند . همه اش خدا خدا می کنم تا باز، زلال و صمیمی بگوید
بهرام عزیز دلم! شرمنده ام. هنوز فرصت نکرده ام خودم را جمع و جور کنم. اما؛ تو بیا تا ببینمت، بیا حرف های دلمان را بزنیم .
و من چقدر خوشحال می شوم. از بد قولی ها و در هم ریختگی اش و بی حوصلگی اش که حاصلش برایم دیداری است دو باره و ساعاتی که همه؛شیرین است و زیبا و دل نشین.
همیشه تصویری که از هوشنگ رئوف داشته ام تصویری از ساز بوده است و موسیقی . آخر یک شب عزیزی که او هم دنیائی است از مهربانی به من یاد داد که ساز ها هرگز دروغ نمی گویند. او گفت: هر وقت سازت را کوک می کنی برای ماهور؛ گوشه هائی از ماهور بر دلت می نشیند. دلت هم که شور بزند سازت شور خواهد زد.
کلمه کلمه حرف های رئوف بر می گرداندم. به دورهای دور. به بوی «سوزلونی های » ترد مهربانی. زمزمه چشمه ی «سرو شوا » که آینه دل بود. به دلبری شقایق های د یارم و دل؛ از غصه ترک برداشته انار های کوچه باغ های همیشه غمگین خضر. خاصه حالا که او پس از فراق و از دست رفتن هم زبان روزگار کودکیش؛ عشق جوانیش؛ همراه میان سالی اش و تنهائی اش در آستانه پیری در حزن انگیز ترین سوگ سروده هایش به تصویرش می کشاند .
غروب روزی که از مدرسه به خانه بر می گردد. پشت ویترین کتاب فروشی آقای محمدی؛ چشمان لیلی که بر جلد کتابی دلتنگی مجنون را به اشگ نشسته. همه ی اورا به خود می خواند. آن غروب و غروب های بعد ؛ همیشه دیر تر از موعد به خانه می رسد.کودک دبستانی روزی از همین روزها؛ وقتی به خود می آید که چشمانش به اشک نشسته و در ذهنش هم این سئوال که ؛ این زن کیست؛ بر چه و بر که اشک می ریزد ؟ روزهای بعد کتاب را می خرد . نه به خاطر عنوان و محتوایش ؛ که چیزی از ان نمی داند. که به خاطر اشگ های همان زن که دلش را سوزانده. و حتما وا می داردش که منبعد مثل مترسک بر خرمن یاد هایش به ایستد.
او بی انکه فهمی از عشق داشته باشد؛ عشق را می خواند. ذهنش در مه ای ارغوانی قد می کشد به سمت نیلوفر و زلال ابی آسمان. و اینگونه با شعر و دل دادگی آشنا می شود .
نبض گلوی تاک/ می زند / و دهان یاس / شب را میان مهتاب / تکلم می کند / فرا قت / در کشت زار پندارم / دور می زند / و رویش د یر سال رد پا یت را / دور می کند / شب / در عطر یاس های برهنه می شود / و من / در پیراهن تنهائی / مثل متر سک / بر خرمن یاد هایت می ایستم .
حالا شاید در آستانه ده سالگی است آخر خودش می گوید:
به روایت شناسنامه ام متولد 1/1/1330 که می دانم درست نیست؛ چرا که آن روزگار هیچ چیزمان به قاعده نبود که تولدمان باشد. به دنیا آمدم .
از کودکی چهره ی مهربان پدری متدین را بیاد دارد که دستانی تهی و چشمانی پر از غربت زندگی و صدائی محزون داشت. صدائی که به قول خودش هنوز هم زنگ سوزناکش او را می لرزاند. کودکیش در کنار این صدا و در محله فقر زده «باجگیران » شکل گرفت .
خصوصیات روحی؛ عواطف و رفتار مردمی که بر بال آداب و رسوم و ترانه و سرود که تا به اکنونش با او همراه بوده اند. بر او و نگاه به پیرامونش تاثیر می گذارد.
تاثیری که پا به پای خود؛ او را وا می دارد تا خیال را با خستگی آنان در کوچ زمستانی و در بهار بر مالگه فرش آاتاب فروردین پهن کرده و بر زمختی سنگی بزرگ لم داده و زمزمه کند که :
آه کج کلاه نمد پوش / از آفتاب بگو / که روزی / از پس کلاهت سر می زد.
او که درونش را در مخمل عواطف پیچانده آنقدر دلش را زمزمه می کند که زبانش خود به خود دگرگون می شود و می رساندش به جائی که بگوید :
دل خوشی ام / به عشق است و / خانه کوچکم / با طاقچه ای کتاب / و طاقی / با تراشه های / آبنو س کلام / دل خوشی ام / به عشق است و /خانه کوچکم / که کلید ش / بر لبخند ت آویزان است / و پنجره اش / بر چهار گوشه ی جهان / باز می شود .
خودش در برگشتی به گذشته می گوید :
در آستانه ده سالگی بودم که؛ کتاب های آن روزگار؛ مثل فلک ناز؛ امیر ارسلان؛ حسین کرد و لیلی و مجنون را می خواندم. عده ای از فامیل و همسایه ها شب ها جمع می شدند. در پرتو شعله چراغی گرد سوز؛ در اطراف « تژگاه » و من شده بودم کتاب خوان آن ها .
و او اینگونه با شخصیت هائی که همه عاشقند؛ آشنا می شود. با آن ها که برای عشق شمشیر می زنند. تیرو کمان بدست می گیرند و سر به بیابان شیدائی می گذارند. تا تیر عشق هرچه عمیق و عمیقتر در جانشان بنشیند .
حالا درک می کند عشق چه شکوهی دارد. چقدر زیبا است و چه موج خون فشان دارد. اما؛ کی بود کی بود ش را امروز بیاد ندارد .
جرقه ای که باید؛ زده می شود. و او را با آن؛ آن خود سایه به سایه همراه می سازد. و وا می داردش تا در مدحش زبان گشوده و بگوید :
هی عاشق شدم / و هی بار / روی دلم گذاشتم / و ندانستم این برف / کی آمد و کی نشست / مانده ام /با این دل سنگین / چگونه / ز دامنه های سپید سرم بگذرم .
گفتم خودش با تردید می گوید: متولد 1/1/1330 است. من جدا از چانه زنی بر سر کم فروشیش؛ خیلی دلم می خواهد تاریخ تولدش همان، یک یک باشد. بی آنکه با هزار و سیصد سی یا چهلش کار داشته باشم. این خواستنم ریشه در خیلی چیزهای واضح و روشن دارد .
او می تواند عیدی خدا باشد به خانواده اش و هم به مردم شهرش. « اگر وجودش را قدر بدانیم » می تواند نشانه بهار باشد و زایندگی و باروری و سبز شدن که ؛ هست. « اگر کلامش را و صداقت جاری ان را درک کنیم . »
یاد تو/ با دل من بود که باد / سهم اندوه تورا هم / به دل من بخشید / عصر دیروز / دو اندازه ی خورجین دلم / من پریشان بودم
او می تواند نقطه آغازی باشد بر تاریخ ادبیات امروز ادبیات دیارش . و نامش سربرگ دفتر سرایندگان شعر سپید در این نقطه از جغرافیای سرزمینش 1.
البته اگر کسی بر این نکته اعتراضی یا تردیدی دارد. زیاد نگران کننده نیست. چرا که او اولین شاعر نو پرداز خرم آباد است که در سال 1353 اولین دفتر شعر سپید خرم آباد « سفره خورشید » را با همکاری انتشارات نیما تهران در 52 صفحه با قیمت سه تومان در شمارگان 1000 نسخه به دست چاپ می سپارد. 2
قبل از این اما؛ نخستین سروده هایش در سن 17 سالگی در صبح امروز و فردوسی سال های 47 و 48 به چاپ می رسد.
در همان سال ها در شب های شعر ی که در کتاب خانه ی پارک شهر بر پا می گردد . شعر می خواند . پس از چاپ کتابش با تشویق اهالی مطبوعات خاصه عباس پهلوان سر دبیر فردوسی ، در تهران و کاخ جنوبی جوانان ان روزگار شعر می خواند .
روزنامه آیندگان آن سال ها در نقدی به قلم « اواک » و « حمید شرفی » برایش تیتر می زند :
دعا کنیم شقایق ها نمیرند ، که شاعرانی چنین می پرورانند !
علیرضا قوامی همشهری اندیشمند و فرهیخته نیز در نقدی علمی به کار او واکنش مثبت نشان می دهد .
رئوف در « سفره خورشید » علیرغم سن کمش و به عنوان جوانی شهرستانی از رمانتیسم آن دوران دور بوده و سعی می کند شعری هدفمند را دنبال کند. او در سفره خورشید بی تابی های درونی شهر نشینی اش را به بام روستا و در کوچه باغ ها و دشت ها ی گر گرفته از شقایق و صخره صخره ی کوه ها فریاد می زند. حسی که هنوز هم که هنوز است برایش ماندگار و لذت بخش است .
سیاهی / در عمق شب / ته نشین می شود./ خروسی / اضطراب شبانه را / از بال هایش می تکاند / و بر بلند ترین بام روستا / غزل بزرگ سپیدی را / پخش می کند. / درختی / در بوسه های سبز نسیم / گم می شود / و مردی / با بیرق طلائی / از پیشانی بامداد / حرکت می کند .
بارزترین ویژگی هوشنگ رئوف در شعرش خلق ناب ترین تصاویر می باشد. او خود در این خصوص می گوید :
تصویر حاصل تجربیات شاعر است، کوشش ذهن او است که با جان و هستی شاعر پیوند می خورد. و در بافت کلمات متبلور میشود. یا اینگونه بگویم حاصل درک او است از جهان و طبیعت و انسان. اگر عنصر خیال یا تصویر نباشد میان خواننده و شعر ارتباطی بر قرار نمی شود. عاطفه و معنویت شاعر هر چه قوی تر باشد عنصر خیال در شعر زیبا تر و سنگین تر می نشیند. شعر بدون تصویر یا عنصر خیال به نظر من یک نثر یا یک اثر منظوم است.
دوش به دوش بهار / با تاجی از شقایق آمدی / آهنگ پای تو / در ذهن خاک / شوق رویش گیاهست / در پایتخت پر شکوه اندامت / چراغانی لاله هاست / اینک / هزار هزار پرستو / با کاروان نسیم / برای زیارت گیسوان سبز تو / در سفرند
علیرغم آنکه محمدعلی سپانلو در 90 سال شعر ایران و در برگی از شناسنامه شعر مرز پر گهر سه نمونه از کارهایش را در بخش نو آوران شعر ایران به چاپ می رساند. علیرغم انکه علی باباچاهی در تاریخ شعر ایران معرفیش می کند.
علیرغم اینکه کارهایش در نشریات معتبری چون آدینه و دنیای سخن به چاپ می رسد اما، او پس از سفره خورشید؛ دفتر بعدیش را منتشر نمی کند .
خودش می گوید: اگر « یافته » هم باشم با ز احساس حقارت ، اصلی ترین نمود هایم هستند. اگر کارهایم را به شکل مجموعه چاپ نکردم. دلیلش همین است که گفتم، در هفته نامه ها، جنگ ها، و روزنامه ها شعر هایم مرتب چاپ شده. اما؛ نمیدانم چرا وقتی به فکر جمع آوری آن ها می افتم احساس می کنم کوچک تر از آن هستم که بخواهم شناسنامه ای به نام کتاب شعر داشته باشم. شاید هم اشتباه می کنم و می بایست شعرها را در زمان خودشان جمع و جور میکردم و با همان حال و هوا در اختیار خواننده قرار می دادم.
خوب نشد، پس بگذاریم. شاید روزی جمع و جورشان کردم مثلا بعد از « داس درو....... »
او که هنوز همدم دیوانگی های دلش باقی مانده و هر کجا دلش رفته، رفته است. وآنچه دلش گفته، گفته است. در مورد جایگاه هوشنگ رئوف در شعر زادگاهش میگوید: نه جایگاهی دارم و نه هرگز در جستجوی جایگاهی. همینم که هستم. در کنار، کار و کار و کار از کودکی تا امروز. همه اش دنبال دلم رفته ام . حتی آنگاه که در محیط کار و پای گارسه حروف سربی چاپخانه مشغول کارم و دلم وا میداردم بگویم :
دستی سیاه / مثل کلاغی گرسنه / در جستجوی لاشه حروف / بر فراز / گذرهای چوبی / پرواز می کند
هوشنگ رئوف بسیاری جاها دلش را از محیط گرفته شهر بر می دارد و با آن سر به کوه و بیابان میگذارد. در آفتاب نشین کوه و در نسار « یافته » دلش را به گرمی آتش هیزم بلوط می سپارد و از آن گرما می گیرد .
آن دورها / « هنجس» و « مپل» / به شیطنت / کلاه خورشید را / دست به دست می برند / و اینجا « نسار » / در « ستره » ای از / یخ و برف / به خواب سنگ رفته است / آه ... / در افتاب نشین کوه / دلم / کتری سیاهی ست / بر شعله های هیزم .
او همه جا همراه و همگام دلش است انگار دلش؛ از شهر احساس غریبی می کند. از همین رو است که به جای این خیابان و آن میدان گله گله گوشه های بکر و زیبای سرزمینش در شعرش می نشیند و او را به سمت بومی سرایی می کشاند .
تا شکوفه « مرو » / بر کلنجه سپید کوه / جلوه کند / هفت سوار / تنگه ی پر درخت را / به حراست ایستاده اند
رئوف به شب روز بهار زمستان پگاه و غروب وهر آنچه در طبیعت پیرامونش هست نگاهی خاص دارد. او نگاهی لطیف به پائیزدارد. همیشه گوشه ائی از حواسش به پائیز است و عشق های پرپر دشت و زمستان و باغ و شکوفه های برفی بر ساقه درختان . از همین رواست که بر تاراج صدای مخملین قناری دل می سوزاند و می گوید :
عصر دیروز / چه غوغائی بود / باد از بند درخت/ مخمل صوت قناری را برد / و کلاغ / گونی زبر صدایش را / بر سر نرده ی خاکستری روز انداخت .
یا :
عصر دیروز / تلخی غربت پائیز ی را / به پریشانی دل ها دادند / تو نبودی که / که دلت تنگ شود .
اما؛ او همیشه تصویر گر دلتنگی های پائیز نیست.عبور چلچله ها در بهار بر ذهنش اثر معجزه گون خود را باقی می گذارد. سبزه های مهربانی به جای خواب در چشمانش می نشیند. او با ورق زدن صفحات برگ ریزان و قندیل بسته زمستانی به بهار می رسد. اوکه بر صفحه ای از گل و ریحان به دنیا امده. با بهار و نوزاد های خونی خاک در گاهواره های سنگی و تابستان و خط نقره ای آب بر تخته ی سبز کوه قراری دارد دل انگیز و زیبا !
نوزادهای خونی خاک / بلوغ کوهی را / در گاهواره های سنگی می نویسند./ تا در بهار / شعله ای شوند / درآتش دان دشت .
یا :
زنگ نسیم / در صبح کوهسار / و خط نقره ای آب / بر تخته سنگ کوه / نیمکتی از سنگ / و دره / کتاب باز زمین / با نگارش جوی بار .
هوشنگ رئوف این سال ها آن گونه که می نمایاند بیکار هم ننشسته است. او در زمینه ادبیات اقلیمی و بومی سروده ها وموضوع جنگ نیز دست به کارهای زیبائی زده است .
بی تر دید تک بیت های لُری که زمزمه دلتنگی ها. عشق ها، امید ها، شکست ها و چشم انتظاری های مردم این دیار است. همواره از جذبه ای خاص برای هر لُر زبانی بر خور دار بوده است . مردمی که بسیاری جاها شور و شیدائی. فراق و تنهائی و عشق خود را در قالب این تک بیت ها سروده اند. در علی دوستی ها، ساری خوانی ها و.... اما؛ خواننده یا شنونده غیر لُر هرگز آنگونه که باید از تصاویر ظریف و ترکیبات بدیع این دل سروده ها لذت نبر ده اند. از سوی دیگر ترجمه واژه به واژه سروده های فوق هرگز نتوانسته ؛ نه تامین کننده نظر سراینده باشد و نه پاسخگوی نیاز مخاطب .
هوشنگ رئوف در ابتکاری بدیع و ماندگار چنان در حال و هوای سرایندگان تک بیت های مذکور غرق و آنها را مکرر زمزمه می کند. ه، می رسد به انجام کاری کارستان. کاری که بی شک اثر بخشی ارزشمندی بر درک هرچه بهتر ابیات مذکور برای همه خواهد داشت .
بی حضور بهاری تو / چه بزرگ است / خزان باغ دلم / نه تبسم گل در باد / نه زمزمه جوانه / بر لبان خشک خاک .
تو رتی باغ دلم بیه شوره زاری
نه گل دش چغر کشی نه من بهاری
سایبانی برایت / از برگ برگ پونه / می سازم / تا ناز نازکای چشمت را / در سایه سار حریری روز / بنشانم
کولای سیت بونم دو تل پینه
چشاکت د نازکی افتو نینه
گستره مهتاب / بر سراسر شب / حضور عاشقانه ماه / در سکوت / به تماشا می ایستم / جلوه ی شعله وار تو را / در قاب پنجره
ماه نو د و پنج دری شعله کشیه
و گمونم دوسمه سر وم کشیه
گیوه هایم در دست / از عشقت مست / مست / برهنه پای / در می نوردم / کوه ها و دره ها را
کوه و کوه گشتم په لایام و دسم
شروی نیسم د عشقت مسم
اشاره داشتم به این نکته که هوشنگ رئوف تا کنون درخصوص جنگ تحمیلی نیز دست به کارهائی زده است. در اینجا یک نمونه از کارهای او را پیش رویتان می گشایم. برای او و هم شما زیباترین ها را آرزو می کنم
مادران / فراق را / بر رگ های عصیانی گلو / گره می زنند / و در هواری / به وسعت خاک / پریشانی گیسو را / تار ، تار / چنگ می زنند / به هنگامی که / محصول جان / به آسانی درو می شود / و آشیرهای وحشت / خرمن،خرمن / بوته کودکان را / به تاراج باد می دهد / آسمان / بر غنچه های خون / سکه های سیمین ستاره / به شاباش / پخش می کند / به هنگامی که / عروسان / مهتاب گونه را / خراشی خونین می دهند / و با دستار بلند کل / مردان را / تا حجله گاه خاک / بر بال های حریری سرو می نشانند .
1- در خصوص اینکه اولین سراینده شعر سپید در خرم اباد چه عزیزی است من نتوانسته ام تا کنون به نشانی دقیقی برسم قابل توجه استاد عزیزم جناب فرید قاسمی !
2- کمی پیش تر از هوشنگ رئوف سید صدرالدین مصطفوی نسبت به انتشار دفتر شعر قافله های شب خیز اقدام می کند . اما از انجا که ایشان کمتر با ادبیات بومی ارتباط داشته با اجازه خودشان امتیاز این اولین بودن را به هوشنگ رئوف می دهیم .
وبلاگ فصل نامه ادبی در گاه : منبع