هوای کوهستانی
که از دره های پر برف میایی
و بذر بودن رادر ذهن خاکی خاک می کاری
میان زمین و هوا
تو باد را از ردای غبار برهنه می کنی
نفس بهاری
که اجتماع بزرگ صنوبران
با لهجه های سبز درختی
زیبا ترین غزل را
در مدح گامهای آواز می دهند
با چشمه های چشمت
به شفاعت گلوی خشک پرندگان می آیی
و مخمل نگاهت
آن سان بر قامت برهنه کوه می نشیند
که آهودر پناه امنیت گیاهیت
اضطراب سرخ سینه را از یاد می برد
در این شبان تیره
آن کاروان آبی عشقی
که از دشت های مهتاب می آیی
روی پلک خیمه می زنی
و در آفتاب سرایی آسمان
جلال بامدادی پرواز را
شکوهی دیگر گونه می دهی
تو می ایی
تو می ایی
هوشنگ رئوف
کیهان اندیشه ۱۳۵۵