آن روز عصر
از قیل و قال جارو
باید می دانستم
داری رد قدم هایت را
از روی فرش بر می داری
حالا من و
خانه به هم ریخته ایم
گاهی من سرم را
پرت می کنم به دیوار
گاهی دیوار
آجر آجر بر زخم های من
خلاصه خسته ام
آنقدر
که خستگی را هم
خسته کرده ام
من با چند حبه قرص
به کمی خواب آشفته می رسم
اما خانه تمام شب
به فردای بی صدای قدم های تو فکر می کند
و چهره ی عبوسِ من
با استکانی چای
بی پهلوی قند .
هوشنگ رئوف