این شعر را 28 سال پیش برای پسرم هامون نوشتم که حالا خودش مردی ست .
**
در گاهواره ی صدایم
به خواب می روی
و نمی دانی
تا رویش سبزه دستان ات
بر ساقه های دستانم
عریانی حسرت
چه وسعتی دارد
با سُکر بال های تنفس
پروانه های لبخند را
در باغِ شیر خوارگی خواب
پر می دهی
و نمی دانی
دیریست
شال بلند کهولت
برکمرگاه استخوانی عمرم پیچ خورده است
اما من
بارگرانِ پیری را
بر گرده ی عصا می بندم
تا پهندشت جوانی ات می آیم
چالاب های اندوهت را
مشت مشت lمی نوشم
وآنگاه
در گوشه ی کوچکی از نام ات
عاشقانه می میرم .
هوشنگ رئوف