چه تلخ بود در باورِ کودکی ام ( هوشنگ رئوف )

گَوزن 
**
چه تلخ بود 
در باورِ کودکی ام 
درختی از جنگل 
شاخه هایش را 
گره بزند 
بر شاخ های بلند گَوزنی در فرار 
تا ساق های دویدن 
سقوط کنند بر خاک 
چه تلخ بود 
هنوز از یاد نبرده ام 
چشمان ِ ترسخورده اش را 
در محاصره ی تیز ِ دندان های تهدید 
می خواستم در آن ساعت 
تبر باشم 
و جان ِ درخت را 
ریز ریز کنم لای کتاب 
و نمی دانستم 
شکار چیان 
سفارش تصویر را 
آنگونه گفته بودند به نقاش 
آه ... گَوزن ِخوش گردن 
در کتابِ سوم ابتدایی ام 
که هنوز
اضطراب نفس هایت را 
رسم می کنند 
خطوط نفس هایم . . 

 


هوشنگ رئوف