این شعر از سال های دور است به دلم نشست و با خودم گفتم میشود امروز در خیال
. عاشقانه ای باشد .
تو که باشی
خیال هم زیبا می شود
غل غله در آغل هوشم می افتد
و بره های نوپا
یله می شوند به چرا
در بهار◄ ( گرین ) گردنت
خیال که زیبا باشد
با ایل حسرتم
بار و بنه می بندم به سمت کوچ
تا الوند سینه ات .
ییلاقی تابستانی
که شب از هوش می روم
روی مخملی که تلاوت می کند
مهتاب را
و صبح برمی خیزم
به هیا بانگ سر خوشی که می آید
از بام پلک هایت .
تو که باشی
خیال زیباتر از زیبا می شود
لم می دهم
بر مخده ی کلمات
در باغ فواره های گلویت .
وحض می برم از هم سرایی هزار قمری
در رسای قامت بلند و بالایت .
گفتم خیال زیبا می شود
و زمستان
نان از تنور گرم دست هایت .
توشه می بندم
وباز دوره می کنم سفر را
در سرزمین خرم بهارانت .
هوشنگ رئوف
◄گرین :کوهی بلند قامت درلرست