که درد ازمغز استخوانم فریاد برکشد
استاد هوشنگ رئوف
ادامه مطلب ...
تن لرزه ی دریا
**
گلویی بودی پر از آواز های بندری
روی اسکله ای تاریک
در آن شهر بارانی تعطیل
شبی که تن لرزه ی دریا
تا استخوانم رسیده بود
نگفتی
با آن هوای برفیت
گرمسیر کدام سرزمین بودی
که جنوب جنوب شرجی ریختی
در برودت جانم
استاد هوشنگ رئوف
ادامه مطلب ...
فصلی بعد از صفر
**
جبهه جبهه هوای سرد پیاده میشود در ویرانه های تنم
مثل آن شب که دور شدی
مثل آن روز که دست کشیدی به موهایم
و گفتی
چه زمستان ماندگاری
کجایی کجایی
انجا که هستی به آفتاب اشاره کن
کمی بر من بتابد
می خواهم این قندیل ها از چشمانم بیفتند
مثل برگ
برگ برگ
دارم به فصلی دیگر می اندیشم
به فصلی بعد از صفر
به روشنایی روزی با چشمان زمردی
دارم به فصلی دیگری می اندیشم
حتی اگر تکیه دهم به عصایی
که از دست درختی به امانت گرفته باشم
استاد هوشنگ رئوف
ادامه مطلب ...
نوزاد های خونی خاک
بلوغِ کوهی را
در گاهواره های سنگی می نوشند .
هوشنگ رئوف
بر شانه های صخره
شلال شلال
گیسو تاب می دهد آب
در قله ها
معاشقه ی آفتاب و برف است
هوشنگ رئوف
شعرهای تاجیکستان ( 1)
برای دکتر سیامک موسوی
***
بر نیمکت روبرو
یکی از خُجند
یکی از بَدخشان
از طعم بوسه
میوه می دهند
دهانِ یکدیگر را
و هلهله ی شاد مینا ها
از هسته های بوسه
بر مخملِ چمنِ پارک .
هوشنگ رئوف
بهمن 92 شهر دوشنبه
شعر های تاجیکستان (2)
**
زلال زلال
رودِ زرافشان
غزل غزل می خواند
ماه ِ بَدخشان را
ومن
یک جهان از تو دورم .
هوشنگ رئوف
بهمن 92
شعر های تاجیکستان (3)
**
بیتوته کرده اند
در غریب نوازیِ چشمان یکدیگر
تا در کنارشان
غربت
غریب نماند
هوشنگ رئوف
تماشا دارد
چشمان ات
وقارِ جُفتی قوست
حتا
در خیالِ کاشی ها
هوشنگ رئوف
یادت که می آید
نامت
روی زبان ام
بال بال می کند
و زبان گنجشک
پر می شود
از جیک جیک گنجشک .
هوشنگ رئوف
سفره خورشید اولین کتابم / انتشار پاییز 1353 / انتشارات نیما
پرنده ی عاشق گفت
آشیانه ام
گهواره ای ست
بر درختِ سیب
فرشی بافته ام
از تار های نفسِ زمین
بر در گاهم
فانوسِ خواهران ِگیلاس
چشم اندازم تاکستان
و در بال هایم
دشتی پر از شبنم
با یک گلو ترانه
به طره ی بلند آبشار می رسم
با دو گلو به دریا
به آشیانه ام بیا
همه را می بخشم به مهر بهارانه ات
پرنده ی بانو
هوشنگ رئوف
از کتاب دو حنجره آواز نشر نصیرا
عاشقانه
**
بند
رخت می بندد
تا حیاط باد
از نمی که شب می نشاند
بر تن ات
فردا
روزِ خوش خوشان ِ آفتاب است
با گل های پیراهن ات .
هوشنگ رئوف
آینه روز به روز پیرتر می شود
وهنوز نتوانسته ام
قصه ای از خنده های انار را تعریف کنم
قراربود ابرها
در چشمانم جمع شوند
تا به آبیاری انارستان بروم
وبرای رودخانه ای که تشنه
روی قلوه سنگ ها افتاده است
فانوسی
از سوسوی زلال چشمه ای کوچک روشن کنم
نه ابر ها آمدند
نه چشمه را دیدم
و نه به آبیاری انارستان رفتم
می ترسم
از زخم سینه ی آینه می ترسم
کاش
یکی از همین شب ها می آمدی
تا باهم
روبروی زخم های آینه می ایستادیم
ومن چشمانم را
انار انار
تا آخرین انار می گریستم .
هوشنگ رئوف
از کتاب نبض گلوی تاک